دلم خوش است نویسنده‌ام، دلم خوش است عمری است قلم با دستانم آشناست و با قلبم. اما اکنون که در صدد نگاشتن چند خط برای به تصویر کشیدن عمق فجایع عمیق فقر، بر گرده سرنوشت بشریت هستم از نوشتن عاجز مانده‌ام
حال از تو می‌پرسم...
تاکنون کلمه زیر خط فقر را شنیده‌ای؟ آیا می‌دانی دقیقا این کلمه چه معنایی دارد؟ بخدا قسم اگر می‌دانستی هرگز... هرگز از نداشته‌هایت نمی‌نالیدی...
 من اما با تمام وجودم فقر را دیدم، و زیر خط فقر را به معنای واقعی کلمه درک کردم... شاید هم نه...
 رفته بودیم که برای‌شان مدرسه بسازیم، مدرسه که نه، اتاقی با سقفی مطمئن که موقع باد و باران و طوفان شن از آن در امان بمانند... رفته بودیم که دیگر نگران تحصیل و سوادشان نباشند... رفته بودیم که... اما آنچه دیدیم آنچه به چشم جان درک کردیم و چشیدیم فراتر از درد علم و دانش بود! روزگاری موضوع انشای کودکان ما،" علم بهتر است یا ثروت" بود و تقریبا متن نوشته بیشتر ما، با افتخار، "علم بهتر است" بود! نمی‌دانم تا کنون این جملات به گوش این کودکان این گوشه از سرزمین تاراج شده‌ام در طول تاریخ سیاه و سفید و رنگی کشورم خورده یا نه؟ اما می‌دانم که چیزی به اسم ثروت، غریب‌ترین کلمه‌ای است که به گوش‌شان خورده است!
اینجا از ثروت نه تنها خبری نیست که از فقر هم خبری نیست. آخر فقر هم شاید آرزوی آنان بود؛ وقتی به پسرکی گفتم:« چرا دستانت اینقدر زبر و پوسیده و خشن شده؟» گفت:« می‌دانی خانم ما خیلی فقیر هستیم، این خانه‌ای که می‌بینی خودم با دست‌های خودم با کمک پدر و مادر و خواهرانم ساخته‌ام!.» به خانه‌شان نگاه کردم. اتاقکی با مشتی سنگ بود و چوب درخت خرما و گل...
آنها آب لوله کشی نداشتند و پسرک مجبور بود روزی چند بار به جایی دور برای آوردن آب برود آن هم با پیت‌های حلبی روغن که بر چوبی بسته بودند.
می‌گفت وقتی بر می‌گردم تمام لباس‌هایم خیس است. و شب‌ها از درد گردن خوابم نمی‌برد!
خواهرانش را ندیدم چون چند مرد همراه ما بود و حیاء و عفت‌شان اجازه نمی‌داد جلوی نامحرم ظاهر شوند.
مادرش با مناعت طبع از دم بخت بودن دخترانش حرف می‌زد اما کلمه‌ای از نداری برای عروسی آنها حرف نزد اما من به وضوح، شرمندگی را در چشمان پدر بیکار و دردمندشان می‌دیدم.
با کوله باری از اندوه، دیار آنها را ترک کردیم و راهی شهری دیگر، روستایی دیگر، دهاتی دیگر شدیم. جایی که وقتی گونی‌های برنج را در دستان ما دیدید گمان کردند از مریخ آمده‌ایم! آخر آنها نمی‌دانستند برنج چیست؟ و چگونه پخت می‌شود!.
 باور‌شان نمی‌شد که آنها را بلاعوض برای‌شان به ارمغان آورده‌ایم! مدام از قیمت موادی که برده بودیم می‌پرسیدند و چقدر از ذوق و شادی آنها خوشحال شدم وقتی که فهمیدند هنوز هم در این کره خاکی کسانی هستند که آنها را فراموش نکرده‌اند.
خدایا این‌ها دیگر از کجا آمده‌اند!؟ چقدر بلند طبع و وسیع نظر...
هنوز اقلام مواد غذایی و دارویی و پوششی را بر کف خانه‌ی پیرمرد کنارکی نگذاشته بودیم که فورا پسرش را صدا زد که نیمی از آنها را به خانه همسایه ببرد.
می‌گفت: بچه‌شان مریض است... شب‌ها از سرما خواب‌شان نمی‌برد و مجبورند بخاطر کمبود پتو، نوبتی بخوابند!
خدایا اگر من جای او بودم آیا اینقدر بزرگمنشانه، از چیزی که خودم به آنها نیاز داشتم می‌گذشتم؟
من آنجا کودکانی را دیدم که سقف آرزوی شان، تعمیر سقف خراب شده مدرسه‌ای بود که هرگز نیمکت به خود ندیده بود. بچه‌ها روی زمین می‌نشستند، تخته سیاه نداشتند و معلم دلسوز‌شان با هزینه خودش تکه چوبی ناصاف را رنگ کرده بود و با زغال روی آن جمع و تفریق می‌نوشت. می‌گفت هرگاه برای گرفتن کمک مالی به آموزش و پرورش می‌روم از نداری دولت می‌نالند!. از نداشتن بودجه!... از حقوق دریافت نشده‌شان!... می گفت: حقوق خودش هم همیشه دیر می‌شود اما ترجیح می‌دهد دیگر کاسه گدایی جلوی آنها دراز نکند!.
زمستان سردی در راه است اما هیچ کدام از مدرسه‌هایی که رفتیم هیچ گونه سیستم گرمایشی نداشتند. و بچه‌ها هر چند دقیقه یک بار پس از نوشتن چند کلمه، انگشتان سرمازده‌شان را جلوی دهان خود گرفته و با "ها کردن "گرم می‌کردند. کلاس‌هایشان نمور و بدون تهویه بود حتی روزنه‌ای برای گرفتن گرما‌ی آفتاب کم رمق پاییزی نداشت!. چند بچه قد و نیم قد، بیرون از اتاقکی که کلاس می‌نامیدند، گوش‌شان را به در سپرده و هر چه آقا معلم می‌گفت تکرار می‌کردند اول گمان کردیم کودکان افغان هستند که به علت نداشتن مجوز، از حق تحصیل محروم‌اند اما بعد با چند سوال و جواب ساده پی بردیم کودکان همین مرز و بوم‌اند، اهل همین استان، همین روستای آبا و اجدادی! اما از داشتن شناسنامه محروم‌اند. مادر یکی از بچه‌ها که نیمی از صورتش را با شال بلند‌ی پوشانده بود می‌نالید که به بچه‌هایم شناسنامه نداده‌اند. بارها راه شهر را پیش گرفتیم، رفتیم... آمدیم... خواهش کردیم... استشهاد بردیم؛ اما برای حرف‌مان تره هم خورد نکردند!. گفتند از کجا معلوم؟ شاید از مهاجرین افغان باشید و می‌خواهید خودتان را ایرانی جا بزنید و از حق شهروندی مردمان بلوچ استفاده کنید! حق شهروندی!
می‌گفت شناسنامه نداریم پس لاجرم مدرسه هم نمی‌توانیم برویم. و به تبع این بی هویتی اگر مریض بشویم بیمه هم نداریم حتی دختران دم بخت و پسران جوان بخاطر همین بی هویتی، نمی‌توانند ازدواج کنند. بدتر اینکه کسانی هستند که حتی پدر و مادر خانواده هم شناسنامه ندارند آنها هیچ وقت نمی‌توانند از این ده خارج شوند چون اگر در مسیر رفت و برگشت به پست بازرسی بخورند و از آنها کارت شناسایی بخواهند چیزی ندارند که ارائه بدهند و روانه زندان و بازداشتگاه و پس از آن به افغانستان کوچانده می‌شوند. حرف‌هایش، دردهایش زیاد بودند اما از دست ما هیچ کاری ساخته نبود.
تاسف بار است که هیچ کاری از دستم ساخته نیست، تاسف بار است که بغل گوش‌مان هزاران کودک از حق تحصیل محروم اند اما سالانه مرتب آمار ارائه می‌دهیم که در ایران هیچ بی سوادی وجود ندارد!
هر چه بیشتر پیش می‌رفتیم درد و رنج بیشتری می‌دیدیم، تبعیض بیشتر، ظلم بیشتر و فجایع شدیدتر... .
شاید کمک ما به آنها همانند قطره‌ای آب باران در اقیانوسی شور بود که گم می‌شد اما نباید فراموش می‌کردیم که هدف‌مان چیست و چرا پا در این مسیر پر تلاطم گذاشته‌ایم... .
رفته بودیم که دستی بر سر یتیمی بکشیم، اما گویی همه کودکان آن سرزمین، یتیم بودند!
کودکانی که تاکنون طعم میوه نچشیده بودند، و در عمر‌شان یک جفت کفش نو به پا نکرده بودند. لباس‌های گل و گشاد‌شان داد می‌زد که ثمره چند سال بزرگتر شدن خواهر و برادران‌شان است!
کودکانی که نه تام و جری می‌شناسند و نه اصلا تلویزیون دیده‌اند اما خاله زاده‌ها و عمه زاده‌هایشان بزرگ‌ترین ثروت زندگی‌شان است. همبازی‌هایی که اگر یک تکه نان به دست‌شان می‌دادی به تعداد همه‌شان تقسیم می‌کرد سپس خودش می‌خورد حتی اگر لقمه‌ای برایش نمی‌ماند!... .
برای اینکه در مسیر قرق شده میرجاوه به مشکلی برنخوریم مجبور شدیم قبل از غروب خورشید به طرف روستایی دیگر که در چندین کیلومتری آنجا بود، حرکت کنیم. وقتی رسیدیم شب بود، شاید اگر راهنمای بلدی همراه‌مان نبود در آن تاریکی اصلا نمی‌دانستیم که آنجا آبادی وجود دارد اما در کمال ناباوری، ما را به توقف خواند و گفت: که اینجا نیز یک روستای دور از دسترس است که حتی از روشنایی محروم‌اند!. با فلش گوشی‌هایمان کورمال کورمال خودمان را به اولین خانه رساندیم و در زدیم. هنوز اول شب بود اما هیچ صدایی از آن خانه نمی‌آمد!. فکر کردیم از این ده سوت و کور، کوچ کرده‌اند. اما لحظاتی بعد مردی با لباس‌های بلوچی، فانوس به دست در آستانه در ظاهر شد و در مقابل نور دوربین یکی از دوستان، چشمانش را تنگ کرد و به بلوچی پرسید که هستید؟ راهنما برای او توضیح داد که هستیم و چه هدفی داریم و او با احترام ما را به خانه‌اش، راه داد. همان اول کار از وی، آب جهت وضو خواستیم که برایمان تهیه کردند و زنان خانه هم برای خوشامد به سمت ما آمدند. جانماز همراه‌مان بود پس جهت قبله را پرسیدیم، مرد خانه آهی کشید و گفت؛"قبله خودمون رو نمی‌دونم اما قبله شماها و مولوی‌ها، اون طرفه!" و با بغض از در اتاق خارج شد. هنوز در حیرت حرف‌های مرد بودم که ناخودآگاه حدیثی از پیامبرمان( صل الله علیه و سلم) در ذهنم خطور کرد که"نزدیک است فقر به کفر منجر شود... "
یکی از خواهران چند اسباب بازی را از لابلای وسایل پیدا کرد و به دست دختر بچه‌هایی که با حسرت و سکوت ما را تماشا می‌کردند داد. مادر خانه مرتب تشکر می‌کرد ولی هنوز باورش نشده بود که خواب است یا بیدار؟ کابوس است یا رویا؟ مدام از ما می‌پرسید شما از کجا آمده‌اید از طرف چه کسی؟ آقای احمدی نژاد این‌ها را فرستاده؟!...
یک لحظه خنده‌ام گرفت! احمدی نژاد هر چه کرد و نکرد با همان یارانه‌ی عوام فریبش، نامی از خودش در اذهان خاموش دورترین و تاریک ترین نقطه از کشور بر جای گذاشت که بی‌نام و نشان‌ترین مردمان یک دهات بی‌نام و نشان‌تر، از او چیز دیگری در ذهن پاک خویش ساخته بودند!
درد آنجا ست که بدانی زیر پایت معدن طلا خفته، اما از داشتن یک درمانگاه تا شعاع دویست کیلومتری هم محرومی!
از داشتن آب لوله کشی، نه... حتی آبی که دلت خوش باشد به درد نوشیدن می‌خورد و احشام از آن استفاده نمی‌کنند و کودکان در فصل گرما در آن آبتنی نمی‌نمایند هم بهره‌ای نداری!
درد است که ثروت خدادادی سرزمین آبا و اجدادی‌ات در دست عده‌ای چپاول گر باشد و تو در حسرت یک جفت کفش پلاستیکی نو! آری سقف آرزوی کودکان بی توقع این سرزمین غریب همین بود! درد است که خانه‌هایی که خودت با سال‌ها زحمت و تلاش، خشت روی خشت گذاشته و بنا کرده‌ای، یک روزه با هجوم بی رحمانه کسانی که حافظ امنیت می‌خوانند‌ش، بر سرت ویران شود. درد است که شناسنامه داشته باشی و بی‌آنکه از هویتت چیزی برایشان اثبات شده باشد باطل کنند و از تمامی حقوق یک انسان زنده محروم گردی!
پدران بیکار و دردمند و سرافکنده، مادران داغدار فرزندان نو پایی که بخاطر یک بیماری ساده نظیر تب و سرما خوردگی و نداشتن دکتر و درمانگاه از پای در می‌آمدند، دختران جوان بی‌هویت آرزو به دل، پسران نوجوان از تحصیل مانده قاچاق‌چی، کودکان بی توقع گرسنه، نوزادان بی‌گناهی که به جای شیشه شیر، مرگ را به آغوش کشیده‌اند... همه و همه در مسیر برگشت ما را به چنان سکوت عمیقی فرو برده بود که انگار منتظر تلنگری بودیم تا اشک‌های مانده در گوشه چشمان‌مان را روانه گونه‌های تب‌دارمان کنیم. نیازی به تکرار صحنه‌هایی که دیده بودیم نبود، خودمان با جان و دل، درد را به معنی واقعی کلمه لمس کرده بودیم. اکنون در حالی بر می‌گشتیم که دیگر هیچ موجودی در حساب ذخیره نبود جز دل‌هایی که در حسرت عاجز ماندن از گرفتن دست نیازمندی، در سینه‌ی رنجور‌مان می‌تپید.
از سرزمین‌مان، از مردمان غیور‌مان، از سرمایه‌ها‌ی واقعی مملکت‌مان چه ساخته‌ایم؟ آیا این همان واقعیتی بود که وعده‌ها داده بودیم؟
درد است که به دردهایمان عادت کرده‌ایم! درد است که خیلی زود از آرمان‌هایمان کوتاه می‌آییم و سخت می‌چسبیم به اندک چیزی که برای مان باقی مانده تا آن را از دست ندهیم!
اندوه نامه رابه پایان می‌رسانم اما یقین بدانید اندوه مردم بلوچ بسیار فراتر از کلماتی است که بر گرده کاغذ سنگینی می‌کنند اما یارای بیان واقعیت حقیقی را ندارند.
قضاوت با خودتان!
پایان